تاریکی همه جا نفوذی دارد و من پناه بردم به زیر پتویم و تند تند نفس می کشم و غلت می خورم و به سکوت گوش می دهم. مگر من همانی نبودم که می گفتم باید مرد میدان باشم؟ مگر من همانی نبودم که با تصمیمشان موافقت کردم؟ مگر من همانی نبودم که اعتقاد داشتم می شود پیروز شد حتی اگر دست نیافتنی باشد؟ سرم را میان دست هایم می گیرم و به کلمات قلمبه سلمبه ای می اندیشم که می خواست از این به بعد توی متن هایم ازشان استفاده کنم. به حال خوبی فکر می کنم که قبل از خواندن پیامش داشتم. حس شادی و رضایتی که ناشی از پیروزی کتنیس بود و گمان می بردم به خاطر وجود این حس، امشب خواب راحتی خواهم داشت و چه بیهوده برنامه هایی که با ذوق چیده بودم همه شان تنها بخاطر یک پیام احمقانه خراب شدند.

از طرفی نمی خواهم پاپس بکشم و از طرفی، رقبایم را می شناسم. آن ها خیلی توی کارشان موفقند و مطمئنم افراد دیگری هم هستند که حتی از آن ها هم بهتر باشند. و از طرف دیگر می دانم که حتی اگر پیروز میدان نباشم، حساسیت زدایی می شود و بعدها کارم آسان تر خواهد بود. اما مشکل اینجاست که انگیزه ای ندارم. برای چه چیزی می خواهم بجنگم؟ برای چه کسی می خواهم ساعت ها وقت بگذارم، به شانس لعنتی ام فکر کنم و بدون مربی تمرین ها را انجام دهم؟ چه قولی به چه کسی دادم تا مجبور باشم برنده شوم؟

دست چپم می پرد و من از جایم بلند می شوم، چون می دانم اگر به پریدنش اهمیت ندهم تبدیل به لرزه می شود و من می ترسم. مسابقات عطش را از روی میز برمی دارم تا ادامه ی ماجرای کتنیس را دنبال کنم تا شاید دوباره پیروز شود و حس شادی گران بهایی که به راحتی از دستش دادم دوباره بازگردد، اما بلافاصله متوجه می شوم که نمی توانم تمرکز کنم و اعصابم خورد می شود. مگر من همانی نبودم که داشتم رویای پیروزی را در ذهنم تجسم می کردم؟ پس چرا حالا دیگر آن رویا یادم نمی آید؟ گوشی ام را برمی دارم و مرحله ی نود و یکم بازی ام را شروع می کنم. باید حواسم را جمع کنم وگرنه می بازم و خسارت جبران ناپذیری اتفاق می افتد. حواسم را جمع می کنم و برنده می شوم. خیره می شوم به صفحه ی گوشی و بلند بلند می گویم: 《بجنگ. بجنگ. حتی اگه دستت بپره، بجنگ. حتی اگه هیشکی جدی نگرفت حرفاتو، بجنگ. حتی اگه گفتن خدا شفات بده، بجنگ. حتی اگه معلم ادبیات هم ناامید شد ازت، بجنگ. حتی اگه رقیبات چندین ساله تو این کارن و قبلا کلی پیروزی داشتن و عملا یه کهنه کار به حساب می آن، بجنگ. حتی اگه مجبور شدی بعدش بری زیر پتوت، بجنگ. حتی اگه خیلی خجالت آور باشه درنظرت، بجنگ. حتی اگه هیشکی کنارت نبود، تو خودتو داری و خودتو و با اینکه به خودت اعتماد نداری اما برات مهمه و هواشو داری و نمی ذاری صدمه ببینه خیلی، پس بجنگ. بذار طعم خوشحالیه واقعی رو احساس کنی و قیافه های حیرت زدشونو ببینی موقع پیروزی، بجنگ. بذار بدونن مشکلات نمی تونن مانعت بشن حتی اگه باعث می شن اونقدر خجالت زده شی که بخوای بمیری، بجنگ.》اشک هایی که همین حالا هم با سرعت راهشان را روی صورتم پیدا کرده اند، کنار می زنم. هق هق لعنتی ام را خفه می کنم و از اینکه هنوز می توانم خودم، خودم را آرام کنم خرسند شده؛ پتو را دوباره روی سرم می کشم و قول می دهم که فردا می جنگم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها