گولان تروایز عزیزم،

حالت چطور است؟ آیا بلاخره توانستی با ماهیت وجودی زمین کنار بیایی؟ آیا بلاخره توانستی برای خودت یک زندگی آرام بسازی و کنار پلورات عزیز زندگی کنی؟ آخر می دانی، پایان داستان تو بعد از خواندن سه جلد هم مشخص نشد و من همیشه از این حسرت می خوردم که چرا آسیموف از دنیا رفت بدون اینکه جلد بعدی کتاب را بنویسد. آسیموف را می شناسی؟ همانی است که قصه ی قهرمانی ات را برایمان تعریف کرد. همانی است که با قلم فوق العاده اش باعث شد داستان تو ماه ها در رده ی اول پرفروش ترین ها بماند. او را می شناسی؟

تروایز عزیزم، من تا مدت ها دلم برای سفر کردن با تو، در فضا، توی آن سفینه های فرا زمینی فوق العاده تان پر می کشید. تا مدت ها، من می خوابیدم و تو را کنارم می دیدم. با سری بی مو، پیراهنی سفید و شکمی بزرگ؛ هنگامی که چهل و اندی سال داشتی و هنوز هم سرت برای ماجراجویی درد می کرد. تروایز عزیزم، من می خواهم از اینجا بروم. بیخیال طرح هری سلدون یا قانون های احمقانه ی سیاره ات. می دانم کمی خودخواهانه است اما می خواهم لطفی در حقم بکنی. می توانی با سفینه ات بیایی دنبالم و پلورات عزیز را هم با خودت بیاوری؟ می دانم بلیس مخالفت می کند اما تو می توانی او را راضی کنی. هر چه باشد تو سخنگوی سیاره خودتان بودی و برخلاف من، بلدی چطور صحبت کنی. نظرت چیست؟ قبول می کنی؟ اجازه می دهی اولین کسی از زمین باشم که قدم به کهکشان می گذارم؟

با عشق فراوان،

هیچکس.

 

+ ممنون از

هلن جان برای دعوت. استارت زننده ی چالش

آقا گل عزیز بود.

+ دعوت می کنم از:

سحر،

کیمیا،

آرامم،

نبات و هر کسی که می خواهد بنویسد :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها